داستان كوتاه تلخ :)

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    ب بازوی او زد، او برگشت...
    میخواست ب او بگوید دیگر نمی بینمت... اما بغضش نمیگذاشت چیزی بگوید فقط زل زد در چشمان پردرد او...
    صدای خفه ای گفت دیگر نمی بینمت....
    او لبخند تلخی زد و گفت برو تا از مترو جا نمانی...

    همه چیز ساده تمام شد!

    در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :)...
    ما را در سایت در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :) دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : thehella بازدید : 143 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 3:25