ب بازوی او زد، او برگشت...
میخواست ب او بگوید دیگر نمی بینمت... اما بغضش نمیگذاشت چیزی بگوید فقط زل زد در چشمان پردرد او...
صدای خفه ای گفت دیگر نمی بینمت....
او لبخند تلخی زد و گفت برو تا از مترو جا نمانی...
همه چیز ساده تمام شد!
در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :)...
ما را در سایت در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : thehella بازدید : 143 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 3:25