تاچند روز بعدش درگیر صدای نداشته ی من بودیم :) صدایی ك از روی سرماخوردگی اصلا در نمی آمد...
یك شب برای اولین بار با چند نفر از بچه ها كاملا پیچاننده نزدیك های شب با یك هندوانه وارد دانشگاه شدیم و با كاتر هندوانه را بریدیم و من ته دلم خوشحال بودم از تجربه های جدیدی ك در جمع داشتم بدست می آوردم:)
یكبار با حالتی مستاصل وارد شد و میگفت نمیتواند بند كفش هایش را باز كند :) برایش باز كردم...
بعد از این قضایا بیشتر میدیدمش... با هم رفتیم دربند برای گرفتن عكس های درسمان و میتوانم آن روز را جزو روزهایی ك خیلی خوش میگذرند قرار دهم و اعتراف كنم خیلی از بهترین عكس هایم همان روز گرفته شد...
كم كم ك به آخرهای ترم نزدیك میشدیم... حس میكردم چقدر سخت است دوری از آدمی ك انقدر همه جا مثل یك دوست و حتی بیشتر كنارم بوده...
...
این چند وقته، فرصت خوبی پیدا شد ك خیلی از آدم های اطرافم را خوب بشناسم... و باعث شد بیشتر از قبل با تمام وجودم افتخار كنم ب كنار خودم داشتنت ❤ حس این را داشتم ك كسی تا بحال انقدر هوایم را نداشته و حمایتم نكرده ...
هرچقدر ك بگویم ، كم گفته ام... تو باید باشی ... ب قول مهدی یراحی ، خواهش نكردم ، این ی دستوره... :)
سایه ت مستدام سروقامت و آسمون خراش❤
در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :)...برچسب : دیدمشسهدو, نویسنده : thehella بازدید : 179