میروی مانتو بخری و تمام مغازه های شهر كوچك مسخره ات راهم ك زیر پا بگذاری نمیتوانی مانتو سایز خودت پیدا كنی...
به خانه ك میرسی میبینی فاطمه پیام داده ك جشن رتبه های برتر است،یادته چقدر پارسال از همیشه قشنگتر بودی آن بالا؟
فقط میتوانی لبخند بزنی و سعی كنی فراموش كنی آن روز و خاطراتش را! میگویی ایشالا خودتو اون بالا ببینم سال بعد...
بعدش میخوابی... بیدار ك میشوی میبینی دو تا اس ام اس داری،آنور خط هی میگوید دلم برایت تنگ شده بیا ببینمت(این جمله در ذهنت تكرار میشود،ك دلتنگی بهانه ی خوبی برای تكرار اشتباه نیست) میگویم نه! عصبانی میشود و شروع میكند به تهدید كردن! میگویم نه! از كارش پشیمان میشود و عذرخواهی میكند... میگویم نه!
میدانید؟ آدم فقط چند بار میتواند غرورش را بشكند، فرصت او تمام شده بود...
آنلاین میشوی... میگویند یكی از عزیزان دوستت فوت شده است،تو ك هنوز در شوك اتفاقی ك برای خودت افتاده است،هستی و در خودت نمیبینی ك بروی سنگ صبور كس دیگری شوی... میروی میگویی خداصبر بدهد ... غم نبینی... دیگر حرفی نداری... آف میشوی...
دوباره ك میروی ،میبینی نرگس پی ام داده است... گفته است ك آبرویمان رفته... دارم دق میكنم! چیزی تعریف میكند ك لالت میكند... ب او چ بگویی؟ ب او هم بگویی خداصبرت بدهد؟
اشك میریزی و از پی وی مهشاد ب پی وی نرگس میروی و هی سعی میكنی آرامشان كنی... كسی ك خودش آرام نیست ،چطور میتواند بقیه را آرام كند؟
همانجاست كه یراحی در گوشم میگوید... دیروز چ كوتاه و امروز چ طولانی...
در من دراکولای غمگینی ست،میفهمی؟ :)...